روزی مردی هنگام كوه نوردی پایش لغزید ، ولی خوشبختانه توانست به شاخه ای بچسبد و خود را نگه دارد همچنان كه شاخه را محكم گرفته بود ، نگاهی به زیر پایش ، به دره ای به عمق 500 متر كرد
نگاهی به بالا انداخت و حساب كرد تا بالا ی كوه فقط 10 متر فاصله است .نفس زنان فریاد زد :
«كمك ، كمك ! كسی آن بالا نیست ؟ كمك ! »
غرشی به گوش رسید : « من اینجا هستم ، اگر من را باور كنی نجاتت می دهم .» مرد فریاد كنان گفت : « باور می كنم ! تو را باور می كنم ! »
صدا گفت : « اگر من را قبول داری شاخه را رها كن تا تو را نجات دهم .» جوان به شنیدن آنچه صدا گفته بود دوباره به زیر پای خود نگریست و به دیدن آن دره ژرف ، دوباره بالا را نگاه كرد و فریاد زد :
« كس دیگری آن بالا نیست ! ؟
نظرات شما عزیزان: